محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

هدیه خدا

رفتن تو ماه سه

مامانی الان  سه چهار روزه که رفتی توسه ماه . تقریبا دو هفته پیش تو شرکت از مدیرمون خواستم تا ساعت کاریم را کم کنه آخه از 8 تا 5 عصر برای یه زن باردار خیلی زیاده . مدیرمون انگار که میخواد آپولو هوا کنه ازش که پرسیدم چی شد ؟ فکراتون کردی ؟ میگه نه هنوز فکرام را نکردم اوووووووووووه خوبه ازت نخواستم حقوقم را زیاد کنی واقعا که...................... ...
23 آبان 1390

مسافرت مامان جون و آقاجون

نی نی مامان الان ده روزه که مامان جون و آقاجون رفتند مشهد و ما هم اونجاییم ( من و بابایی و تو ) آخه خاله مریم و دایی ابوالفضل تو خونه تنها بودند و به من گفتند که برم اونجا تا اونا تنها نباشند تو این ده روز هم من حسابی خستگی در کردم همه کارا را به خاله مریم میگم اونم انجام میده قراره مامان جون و آقاجون پنج شنبه برگردند ماهم تا پنج شنبه اونجاییم . مامان جون و آقاجون التماس دعا خیلی خیلی واسه کنجدی من خیلی دعا کنید . ...
23 آبان 1390

خاطرات بارداری - قلب

عزیز مامان ، شنبه پیش (7 آبان 90) رفتم سونوگرافی و برای اولین بار خانم دکتر صدای قلبت را شنید واقعاً وقتی فهمیدم قلبت تشکیل شده خیلی خیلی خوشحال شدم قبلش کلی استرس داشتم که نکنه قلبت تشکیل نشده باشه وقتی که خانم دکتر گفت ضربان قلبش طبیعیه خیلی خیلی خوشحال شدم و خدا را هزار بار شکر کردم بعداً عکسش را میذارم. میدونی بابایی اینقد حله که بدونه تو دخملی یا پسلی که وقتی از اتاق سونو اومدم بیرون همه اش میپرسید دختره یا پسره ؟ هر چی بهش گفتم که هنوز معلوم نیست باورش نمیشد. ...
14 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد