چهل روزگی محمدرضاجون
سلام مامانی خوبی پسرگلم. امروز یعنی 9 اردیبهشت 40 روزت شد.بالاخره این چهل روز خدا را شکر به خوبی تموم شدو توی این چهل روزباید خیلی حواسم را جمعت میکردم.امروز پسرخوبی بودی دیروز و روز قبلش خیلی نق میزدی و نه شب درست میخوابیدی نه روز.امروزخودم بردمت حموم البته مامان جون بهم کمک کرد .امروز رفتم استخر و برای همین خیلی خسته ام و حوصله نوشتن ندارم.فردا قراره بریم خونمون یه دو روزی بریم و ببینیم چطور میشه . دیروز به مامان جون گفتم این اتاقی که توش هستیم را بهمون اجاره بدن تا اینجا باشیم تا تو یه کم بزرگتر بشی و بتونم کارات را بکنم البته کارات را میتونم بکنم فقط تو خونه تنهایی دلم میگیره تواین آپارتمانها که آدم از تنهایی دق میکنه.البته دایی ابوالفضل و آقاجون هم میگن اینجا بمون که احتمالا یه چند وقتی میمونیم . دیگه برم حوصله نوشتن ندارم و تو هم گشنه ای.