محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره

هدیه خدا

باران

امروز هوا بارونیه تو این ماه این دومین بارونیه که داشتیم چهارشنبه پیش بارون خیلی خوبی اومد امروز هم همینطور هواشناسی میگه تا سه شنبه بارندگی خواهیم داشت . خدا را شکر میکنیم به خاطر بارون رحمتش . خدایا شکر دربهای آسمانت را بازکن تا ببارد و برکتت را بر ما فزونی ده . تو این لحظات بارونی هر کی دعا کنه دعاش بر آورده میشه از خدا میخوام که همه نی نی های تو راهی را خودش حفظ کنه تا انشااله سالم به دنیا بیان و باعث شادی بابا و مامانشون بشن . خدایا کنجدیم را به تو میسپارم خودت دادیش خودت هم حافظش باش . کاش امسال سال پر برکتی باشه و بارون و برف زیاد بباره .  ...
29 آبان 1390

ساعت کاری مامان

امروز 28 آبان بعد از 3 هفته فکر کردن دکتر نوری مدیر عامل شرکتمون بالاخره در مورد ساعت کاریم تصمیم گرفت . بهش زنگ زدم چونکه زنگ زده بود و من نتونسته بودم جوابش را بدم وقتی زنگ زدم تا بپرسم چیکارم داشته ازش پرسیدم که تصمیمی برای ساعت کاری من گرفته ای یا نه ؟ بعد این همه مدت فکر کردن بگو چی بهم گفت ؟ پررو پررو میگه باید تا ساعت 5 بیای حالا اولشه چیزی نیست که حالا کامل بیا تا بعد . یعنی دکتره اینقدر از دستش عصبانیم که دلم میخواد ..................... من فقط میخواستم 2 ساعت از ساعت کاریم کم بشه بابا من ساعت نهار و استراحت نمیخوام روزی 9 ساعت دارم تو این شرکت کار میکنم 1 ساعتش را برای نهار ونماز کم میکنند من که اصلاً راه رفتنی نهار میخورم خیلی وق...
28 آبان 1390

عکسهای مهدی و مهدیه

کنجدی مامان میخواد برات عکسهای دختر دایی و پسردایی ات را بذاره . مهدی و مهدیه بچه های دایی امیرند. مهدی 10 سالشه و کلاس چهارمه . مهدیه جونم 3 سالشه. مهدیه هروقت من را میبینه میگه عمه کیفت کو ؟ آدامس داری ؟ وقتی بابا مهدی را میبینه هم ازش آدامس و تنقلات میخواد بابا مهدی خیلی مهدیه را دوست داره مهدیه هم بابا مهدی را خیلی دوست داره . تازگی که فهمیده تو داری میای همه اش میگه عمه نی نی کو ؟ نی نی خونه تونه ؟ مامان جون و آقاجون پنج شنبه از مشهد اومدند و برای تو هم سوغاتی آوردند همه سوغاتی های تو را مهدیه برداشته بود وقتی من از سرکار رفتم خونه مامان جون همه اش را آورده و بهم میده میگه بیا اینا ماله نی نی ایه . راستی از دیروز ظهر دوباره رفتیم خونمون...
28 آبان 1390

دوباره سرما خوردم .....................

کنجدی مامان ، دوباره سرماخوردم دیروز خونه مامان بابایی مهمون بودیم نمیدونم چی شد که شبش احساس خستگی و گلو درد کردم از دیشب تا حالا هم حالم زیاد خوب نیست . سالهای قبل من سالی یکبار هم سرما نمیخوردم اما امسال این دومین باره . تازه فهمیده بودم دارم مامان میشم که یه ویروس خیلی بدی گرفتم و دکتر بهم 3 روز استراحت داد دارو که نمیتونستم بخورم . کاش این بار زودتر خوب بشم دوست ندارم تا آخر زمستون همه اش مریض باشم . نمیخوام هروز به بهونه مریضی سر کار نرم . اعصابم خرده نه به خاطر مریضی خودم به خاطر تو کنجدی آخه اگه مامانی مریض بشه برای تو بده من که یه کاریش می کنم. ...
26 آبان 1390

رفتن تو ماه سه

مامانی الان  سه چهار روزه که رفتی توسه ماه . تقریبا دو هفته پیش تو شرکت از مدیرمون خواستم تا ساعت کاریم را کم کنه آخه از 8 تا 5 عصر برای یه زن باردار خیلی زیاده . مدیرمون انگار که میخواد آپولو هوا کنه ازش که پرسیدم چی شد ؟ فکراتون کردی ؟ میگه نه هنوز فکرام را نکردم اوووووووووووه خوبه ازت نخواستم حقوقم را زیاد کنی واقعا که...................... ...
23 آبان 1390

مسافرت مامان جون و آقاجون

نی نی مامان الان ده روزه که مامان جون و آقاجون رفتند مشهد و ما هم اونجاییم ( من و بابایی و تو ) آخه خاله مریم و دایی ابوالفضل تو خونه تنها بودند و به من گفتند که برم اونجا تا اونا تنها نباشند تو این ده روز هم من حسابی خستگی در کردم همه کارا را به خاله مریم میگم اونم انجام میده قراره مامان جون و آقاجون پنج شنبه برگردند ماهم تا پنج شنبه اونجاییم . مامان جون و آقاجون التماس دعا خیلی خیلی واسه کنجدی من خیلی دعا کنید . ...
23 آبان 1390

خاطرات بارداری - قلب

عزیز مامان ، شنبه پیش (7 آبان 90) رفتم سونوگرافی و برای اولین بار خانم دکتر صدای قلبت را شنید واقعاً وقتی فهمیدم قلبت تشکیل شده خیلی خیلی خوشحال شدم قبلش کلی استرس داشتم که نکنه قلبت تشکیل نشده باشه وقتی که خانم دکتر گفت ضربان قلبش طبیعیه خیلی خیلی خوشحال شدم و خدا را هزار بار شکر کردم بعداً عکسش را میذارم. میدونی بابایی اینقد حله که بدونه تو دخملی یا پسلی که وقتی از اتاق سونو اومدم بیرون همه اش میپرسید دختره یا پسره ؟ هر چی بهش گفتم که هنوز معلوم نیست باورش نمیشد. ...
14 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد